روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد. گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان به سراغ ان غلام رفت و گفت :( از این همه گوسفندان یکی را به من بده.)
چوپان گفت:( نه نمیتوانم این کار را بکنم هرگز .)
مسافر گفت:( یکی را به من بفروش .)
چوپان گفت :( گوسفندان از ان من نیست .)
مرد گفت :( خداوندش را بگوی که گرگ ببرد
غلام گفت: به خدا چه بگویم ؟!
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4